بخواهم منِ اینروزهایم را توصیف کنم جز «خستهٔ دلتنگ» چیز دیگری به ذهنم نمیرسد. صبح به صبح، وقتی چشم باز میکنم خستگی و دلتنگی بههمراه نور خورشید از راه میرسند و دامنشان را روی همهچیز پهن میکنند؛ روی تخت، روی فرش، روی میز و صندلی، روی کتابهایم. مثل دو دوست وفادار هرروز میآیند و تا آخر شب با من میمانند. وقتی کتاب میخوانم، کنارم مینشینند و به کلمات نگاه میکنند، وقتی با سهتارم وقت میگذرانم خودشان را بین نُتها جا میدهند، وقتی فیلم میبینم سرشان را روی شانههایم میگذارند و به صفحهٔ لپتاپ چشم میدوزند، وقتی چای میخورم، دوستانه دست میاندازند دور گردنم. بارها بهشان گفتهام که «بروید» اما انگار حرف حساب به گوششان نمیرود. دیگر کاری از دستم بر نمیآید جز بیمحلیکردنهای گاه و بیگاه؛ جز اینکه چشمانم را ببندم و فراموش کنم که هستند، فراموش کنم که زندگی اینروزها چقدر تکراری و خاکستری است.
دردی که مثل خوره روح را میخورد... بازدید : 715
دوشنبه 24 فروردين 1399 زمان : 2:37